قسمت سیزدهم رمان گروگان گیری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام به همه ی دوستان.من نویسنده رمان گروگانگیری هستم. لطفا پس از خواندن هر پست نظرتان را درج کنید.ممنون از همه شما. حسرت نبرم به خواب آن مرداب کارام درون دشت شب خفته است دریایم و نیست باکم از طوفان دریا همه عمر،خوابش آشفته است

چند سالتونه؟

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان گروگان گیری و آدرس hamghadam1377.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 42
بازدید دیروز : 67
بازدید هفته : 351
بازدید ماه : 330
بازدید کل : 65597
تعداد مطالب : 50
تعداد نظرات : 58
تعداد آنلاین : 1



آمار مطالب

:: کل مطالب : 50
:: کل نظرات : 58

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 7

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 42
:: باردید دیروز : 67
:: بازدید هفته : 351
:: بازدید ماه : 330
:: بازدید سال : 6678
:: بازدید کلی : 65597

RSS

Powered By
loxblog.Com

قسمت سیزدهم رمان گروگان گیری
سه شنبه 20 فروردين 1392 ساعت 18:23 | بازدید : 3505 | نوشته ‌شده به دست hamghadam | ( نظرات )


بعد از اینکه خنده اشون تموم شد یه نگاه خبیث به نفس کردند.نفس با دیدن نگاهشون پا به فرار گذاشت و از میان

دستانشان فرار کرد و به سمت سالن دوید که موهایش از پشت سر کشیده شد.

نفس جیغ کشید:آی....نیما موهامو ول کن.

نیما:از کجا فهمیدی منم؟

نفس:چون فقط تو موهامو می کشی!!!!

نیما موهاشو ول کرد و گفت:معذرت می خوام.

نفس سرشو مالید و گفت:اشکالی نداره ولی خواهشاً دیگه این کارو نکن.

نیما لبخندی زد و گفت:باشه.

نفس به سمت آشپزخونه رفت و گفت:من خورشت سبزی درست می کنم ولی دفعه بعدی یکی دیگه باید آشپزی کنه.

همه باهم:ما که بلد نیستیم.

نفس:مشکل خودتونه.

همه با قیافه ای درهم روی مبل نشستن.

شهنام:حالا چیکار کنیم؟

نیما:ما که آشپزی بلد نیستیم.

آرشام:یه راه حل!!!

آرام:حتما کتاب آشپزی؟

آرشام:از کجا فهمیدی؟

آرام:خوندن ذهن شما پسرا کاری نداره!!!

آرشام:مگه شما بلدی ذهن بخونی؟

آرام:بله.

شهنام:من الان به چی دارم فکر می کنم؟

آرام:به اینکه من می تونم ذهنتو بخونم یا نه؟

شهنام:دمت گرم.ایول بلده.

آرام:واقعا که مغز شما پسرا اندازه فندقه.

نیما:این حرف چه معنی داره؟

نفس از آشپزخونه داد زد:این معنی رو داره که شما سرکاری!!!!

پسرا مبهوت به آرام نگاه کردند چون او از نفس و شمیم نجیب تر و آرام تر بود ولی حالا آنها را سرکار گذاشته بود. آرام سرش توی کتاب بود و می خوند.

آرشام:آرام چه کتابی می خونی؟

آرام بدون اینکه سرش را از روی کتاب بلد کند گفت:روی جلدش نوشته.

آرشام اومد نزدیک و کتاب را از دست آرام کشید.

آرام:اِ چی کار میکنی؟

آرشام خونسرد پاسخ داد:می خوام بخونم!!!

آرام با لحنی که سعی می کرد عصبانی نباشد گفت:منم داشتم همین کارو می کردم.

آرشام با لحن عصبانی آرام سرش را بلند کرد و به او خیره شد و گفت:حالا چرا جوش میاری؟

آرام از جا بلند شد و به آشپزخونه رفت تا به نفس کمک کند.

آرشام نگاهی به کتاب انداخت و گفت:شما دخترا فقط بلدین رمان بخونین!!!

شمیم در حالی که بلند می شد تا به آشپزخانه برود گفت:بهتر از شما پسرهاییم که همینم نمی خونید!!!!

بعد کتاب را از دست آرشام کشید و به آشپز خانه رفت.

آرشام:آدم حریف زبون زن جماعت نمیشه.

نیما:اینو خوب اومدی.فقط زبونشون نیست که.کلا آدم حریفشون نمیشه.

شهنام:حالا که چی؟یه فکری برای آشپزی بکنید .

آرشام:حالا هر وقت نوبتمون شد یه فکری می کنیم.

شهنام:نه که خیلی بلدیم بعدا یه فکری می کنیم؟

نیما:حق با شهنامه.باید یه کتاب آشپزی جور کنیم.

آرشام:از این دخترا بپرس شاید تو خونه داشته باشن.

نیما:باشه.نفس....

نفس:بله؟

نیما:شما تو خونه کتاب آشپزی دارید؟

نفس:آره...بغل اتاقم یه دره بازش کن.اونجا کتابخونمونه.

نیما:ممنون.

نیما از جا بلند شد و به سمت کتابخونه رفت.در کتابخونه رو که باز کرد دهنش باز موند.دور تا دور اتاق پر از

قفسه بود.وسط اتاق هم سه تا قفسه کتاب بود.همه قفسه ها پر بود.نیما به داخل اتاق قدم گذاشت.فکرش را هم نمی

کرد که این همه کتاب اینجا باشد.همانطور موضوعات را می خواند و جلو می رفت تا رسید به موضوع:آشپزی.

سه کتاب از قفسه برداشت و به سمت سالن رفت.کتاب ها را روی میز گذاشت و گفت:بیاین بردارین بخونید دو تا

غذا بلد بشید نوبتمون شد درست کنید.

هر کدوم یه کتاب برداشتند و شروع کردند به ورق زدن.بعد از ده دقیقه نیما گفت:من بیف استراگانوف درست می

کنم.

آرشام و شهنام با هم:چی چی؟

نیما با بی قیدی شونه ای بالا انداخت و گفت:بیف استراگانوف.

آرشام کتاب را ورق زد و گفت:من خوراک مرغ.

شهنام کتاب را روی میز گذاشت و گفت:فسنجون.

نیما کتابی را که روی مبل گذاشته بود برداشت و گفت:کتاب رو بردارید تا روزی که می خواید غذا بپزید به مشکل

برنخورید.

نیما بلند شد و به سمت اتاقی که دخترها به آنها داده بودند رفت و کتاب را روی میز کنار تخت گذاشت و خودش را

روی تخت انداخت.به این فکر می کرد که چه جوری باید از مشکلی که برای خودشون درست کرده بودن نجات پیدا

کنن که شهنام وارد اتاق شد و کتاب را روی تخت انداخت و خودش هم کنارش ولو شد.

نیما:حالا باید چیکار کنیم؟

شهنام:چی رو چیکار کنیم؟

نیما:این مشکلی که برامون بوجود اومده رو میگم.

شهنام:نمی دونم.همش با خودم میگم آخه پسر این چه کاری بود.چرا خودتو تو دردسر انداختی؟

نیما:منم همین جوریم.اینا رو نگاه کن.این قدر دارن که غصه هیچ چی رو نمی خورن اونوقت ما به خاطر10

میلیون که واسه اینا پول خورده باید........

صدای آرشام حرفشو قطع کرد.

آرشام:شماها چرا اینجا ولو شدین؟

شهنام:هیچی داشتیم حرف می زدیم....

آرشام:در مورد چی؟

نیما:غلطی که کردیم!!!!!

آرشام اخماش توهم رفت.به وضوح اعصابش خراب شد.با لحنی عصبی گفت:میشه درموردش حرفی نزنیم؟!!!

شهنام و نیما اول تعجب کردند اما با دیدن اخم آرشام گفتند:خیلی خب حالا چرا اخم کردی؟

شهنام به شوخی گفت:عزیزم چرا ناراحتی؟بیا.....بیا یه خورده بغلت کنم بلکه آروم بشی!!!!!

آرشام:شهنام منو مسخره می کنی؟خیلی اعصاب دارم تو هم روش دراز نشست میری؟

شهنام:من که ورزشکارم دراز نشست برم طبیعیه اما اگه تو تنبلی به من ربطی نداره تازه این همه جا مگه بیکارم

رو اعصاب قد نخود تو دراز نشست برم؟می افتم از بست کوچیکه.در ضمن فقط اعصابت اندازه نخود نیست.مغزتم

اندازه نخوده....

و با گفتن این حرف به طرف آشپزخونه فرار کرد و آرشام هم به دنبال او دوید تا او را بگیرد.شهنام داخل آشپز

خونه شد.با ورود او دخترها به سمتش برگشتند.آرام پشت میز نشسته بود و نفس هم کنار اجاق گاز بود و شمیم هم

وسط آشپزخونه ایستاده بود.شمیم بهترین گزینه در این موقعیت بود.به سمت شمیم دوید و همان موقع آرشام وارد

شد.شهنام پشت سر شمیم ایستاد و او را سپر خود کرد.بازوهای شمیم را هم گرفت تا شمیم کنار نرود.آرشام از هر

طرف می خواست شهنام را بگیرد.شهنام شمیم را به همان سمت می چرخاند.

شمیم کلافه شد و فریاد زد:بسه دیگه.....عین بچه ها به جون هم افتادین.....

و رو به شهنام داد زد:ولم کن.....

و به سمت سالن به راه افتاد.پسرها که از این حرکت شمیم جا خورده بودند هنوز توی شوک بودند که با صدای

نفس به خود آمدند.





ادامه دارد......



|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: